بخش پنجم: توضیحات برنامه
در این گزارش قراره روایت سفر به آنجلیکای ایران؛ که با عبور از بخشهایی از جنگلهای سرسبز و چشمنواز هیرکانی (جنگل لفور) میسر شد رو بخونید. تایمبندیهای داخل گزارش بسیار دقیقن و سعی شده بدون کموکاستی هر آنچه که اتفاق افتاد رو بیان کنم.
من علیاصغرم، نویسنده این گزارش که در این پیمایش یک کوهساراناولی حساب میشد، و همه اتفاقات این سفرک (سفر کوچک 🙂 را از نگاه منِ نوپا میبینید. فکر کنم دیدن ماجرا از نگاه یک فرد تازهکار، که تجربه این چنینی کمی داشته خیلی میتونه به واقعیت امر نزدیک باشه و حسوحال خاصتری رو بیان کنه، آخه همیشه اولینها خیلی متفاوتتر هستن 🙂
خب بریم که داشته باشیم یه گزارش ناب و دسته اول از پیمایشی در جنگل لفور، از جلسنگ به آنجلیکا …
روز اول:
در ابتدا قرار بود همه ساعت 00:00 روز پنجشنبه جلو درب ولیعصر دانشگاه صنعتی امیرکبیر جمع بشیم؛ من یه خورده زودتر رسیدم و دیدم که سه چهار نفری از بچهها کنار هم گرم صحبتن. جلوتر رفتم تا خودم رو معرفی کنم، و با استقبال گرمی مواجه شدم.
مِهدی و مَهدی و م.ح (به دلیل مسائل امنیتی هویت این فرد نباید فاش شود؛) برای تنظیم کردن بندها و روکش کوله کمکم کردن و از تجربههاشون بهم یاد دادن، چون اولین بارم بود که از کولهی کوهنوردی استفاده میکردم، خیلی بلد نبودم.
در همون حال و هوا که بچهها کمکم داشتن به جمعمون اضافه میشدن، ما یهو شاهد تصادف خیلی بد خودروی دیگنیتی با یه موتوری بودیم (صرفا چون خیلی مهم بود گفتم اینم بگم، حواستون باشه؛ خودرو دیگنیتی بود!) دقیقا جلوی دانشگاه.
ساعت حدودای 00:28 بود که همه اومده بودن و یه آشنایی مختصری شکل گرفت. با هماهنگی سرپرست شروع کردیم به بار زدن کولهها و لوازم در پشت و بالای مینیبوس آقای باقری (از تاثیرگذارترین کاراکترها…)؛ شاید سنگینی کولهها رو واقعا من این جا حس کردم، موقع بلند کردنشون برای گذاشتن بالای مینیبوس.
بعد از گذشت یه ربع، به سمت روستای شاهکلا در سوادکوه (که توی مازندرانه) راه افتادیم …
خب راستش مسیری که داشتیم تا به روستا برسیم یه خورده دور از انتظارم بود؛ مینیبوس آقای باقری عزیز یکم خاص بود 🙂
چیزی که در ابتدا خیلی قابل احساس کردن بود، تکانتکانهای شدید موقع حرکت بود، حقیقتا خودش اندازه چهارتا پیمایش ازمون انرژی گرفت.
بعد از گذشت یه ساعت از شروع حرکت، یه چیز دیگه اونقدری احساس میشد که کلا از تکانهای ماشین فراموشمون شد؛ و اون سرمااااا بوووود! >﹏<
متاسفانه چیزی به اسم سیستم گرمایشی برای ماشین تعریف نشده بود 🙁
و ما اصلا انتظار همچین چیزیو نداشتیم؛ بقدری داخل ماشین سرد بود که آب یخ زد؛ انگشتهای پاهامون رو احساس نمیکردیم و مثل پنگوئنهای قطبی به هم چسبیده بودیم تا یه خورده گرمتر شیم ولی فایدهای نداشت که نداشت.
این امید واهی سرپرست که فیروزکوهو رد کنیم دیگه سرد نیست هم همش دروغ بووووووووود!
ولی همین وضعیت غیرمنتظره باعث شد کلی شوخی کنیم، بخندیم، و واقعا الان ازینکه ماشین اونقدر سرد بود راضیم، خیلی خاطره شد. حدودای 5 صبح بود که به پلیسراه سوادکوه-قائمشهر رسیدیم. من حتی نیمساعت هم نتونستم بخوابم تا اون موقع؛ در واقع فکر کنم تنها کسی که تونست خوب توی اون سرما و تکونها بخوابه فقط خود سرپرست بود، بقیه در تلاش بودیم تا فقط سِروایو کنیم ازون سرما. ساعت 6:30 برای نماز توقف کردیم، چون نمازخونهای نبود باید نمازو کنار جاده میخوندیم، و همین کارو هم کردیم. سرمای هوا جلوی اعتقاداتو نگرفت :).
در نهایت ما ساعت 07:10 دقیقه به روستای شاهکلا رسیدیم.
اولین چیزی که در بدو ورود به روستا توجهم رو جلب کرد؛ نگاه خاص مردمان اونجا به ما بود. نگاهی که اگه غریبه باشید ممکنه شما رو بترسونه؛ در ابتدا من رو هم ترسوند! اما وقتی دقیقتر به چشمانشون نگاه کردم، در عمقِ نگاه اونها خشنودی زیادی وجود داشت.
خشنود از اینکه روستاشون دوباره توسط گردشگرانی از مردمان سراسر ایران مورد بازدید قرار گرفته، خشنود از چرخیدن چرخ اقتصاد روستا، خشنود از داشتن نعمتی طبیعی که افراد رو در هر زمانی از سال به خانهشون میکشه، و به اونها این امکان رو میده که با روحیه مهماننوازی خود از اونا پذیرایی کنن و خاطرهای خوش بسازن.
به محض ایستادن ماشین در روستا، سرپرست اجازه داد تا یک ساعتی رو توی ماشین بخوابیم تا کمبود خواب بچهها جبران بشه.
ما توی روستا خونه اجاره کرده بودیم، اما تایم قرارداد خونه از ظهر بود و ما تا ظهر نمیتونستیم به خونه بریم.
بعد از حدود یک ساعت خواب، روحالله (از گُلای گروه که جدا از ما اومدن) اومد و بیدارمون کرد .
در همون لحظه صاحبخونه هم اومد و دید که ما توی ماشین خوابیدیم، گفت: همین الان هم میتونید برید توی خونه مستقر بشید، نیازی به استراحت توی ماشین نیست اصلا، بیاید عزیزان، بیاید …
ساعت حدودای 08:30 بود که ما وارد خونه شدیم. منظرهای که خونه داشت بهشت بود..! و من باورم نمیشد چنین خونهای میتونه وجود داشته باشه.
ازونجایی که قرار بود 9:15 حرکت باشه فورا کولهها رو از ماشین خارج کردیم و شروع کردیم به لباس عوض کردن. بعضی از بچهها که از قبل لباساشون رو پوشیده بودن چایی گذاشتن و بعضیها هم با خوردن چیزی داشتن تهبندی میکردن.
علی سخا که یکی از باتجربههای گروه بود، برای انتخاب کردن لباس مناسب به من کمک زیادی کرد؛ چون با اینکه هوا یه خورده سرد بود دیدم اونقدرا کسی لباس گرم نمیپوشه، و اون موقع بود که علی بهم توضیح داد: حین پیمایش بدن خود به خود گرم میشه و اصلا نیازی به پوشیدن لباس گرم اضافه نیست الان، فقط برشون دار تا توی زمان استراحت تنت کنی.
بعد از عوض کردن لباسا شروع کردیم به گرم کردن؛ و در همین بین سرپرست و سخا نکات مهم رو یادآوری میکردن و همین موقعها بود که مِهدی شروع به تولید کردن محتوا هم کرده بود.
بالاخره ساعت 09:45 دقیقه با یک تاخیر نیمساعته از برنامهمون راه افتادیم، به سمت آبشار زیبای جلسنگ که برای رسیدن بهش باید از جنگل لفور عبور میکردیم.
ازونجایی که مسیرمون به صورت واضح مشخص بود و پاکوب داشت، مشکلی برای جهتیابی نداشتیم و فقط از مناظر لذت میبردیم. واقعا زیبااا بود؛ جادهی خاکی، صدای رودِ کنار جاده، پرندگان کمیاب و مناظری بسیار سرسبز همه توجهمون رو به خودشون جلب کرده بود.
و تا یادم نرفته این رو هم بگم، مردمان روستا روی دامنهها کلبههای سوئیسی ساخته بودن، و اگر وارد یکی ازونها میشدم نمیتونستم تشخیص بدم که اینجا ایرانه یا سوئیس 🙂
بعد از حدود 45 دقیقه برای صرف صبحانه توقف کردیم، در جایی که طبیعت برامون یک سلف از جنس خودش آماده کرده بود. سنگها طوری قرار گرفته بودن که ما از اونها هم به عنوان صندلی و هم به عنوان میز استفاده کردیم. محیط اونجا به قدری سرسبز و دلنواز بود که دلمون نمیخواست از اونجا بریم.
در حین خوردن صبحانه، زمان معارفه درستحسابی بچهها با هم فرا رسید و همه در حد چند دقیقه خودشون رو معرفی کردن. نوبت من که شد، وقتی که گفتم کوهساراناولی هستم صدای دست و جیغ و هورا 🙂 بلند شد و این صحنه برای همیشه در خاطرم میمونه.
ساعت 11:01 بود که دوباره کولههامون رو برداشتیم و راه افتادیم.
راستی! تقریبا همین موقعها بود که دو تا سگ بشدت پایه (!) اومدن و به جمعمون پیوستن؛ و انتهای گروه مثل دو تا بادیگارد همراهیمون میکردن .
بعد از حدود نیم ساعت، به یک رودخانه بسیار عریض رسیدیم که باید ازش عبور میکردیم، به نظر میرسید اون رودخانه پایان هموار بودن پیمایشمون بود و مسیرهای جنگلی از اون به بعد شروع میشد.
متاسفانه بخش زیادی از رودخانه خشک شده بود، که این عبورکردن ازشو برامون خیلی سادهتر کرد.
به محض رد کردن عرض رود، به یک دشت رسیدیم.
و چه دشتی …
یک قطعه از بهشت بود!
برقی بود که توی چشمای همهمون موج میزد، اصلا مگه داریم اینقدر خوب؟!
اونقدر این قسمت زیبا بود که دلمون نمیخواست دیگه جایی بریم.
بعضیامون توی سایه به استراحت کردن مشغول شدن و فقط از دیدن منظره لذت میبردن، بقیهمون هم داشتیم از ذوووقِ زیاد بال درمیآوردیم و هر طوری که میتونستیم سعی داشتیم لحظاتمون رو ثبت کنیم.
ساعت 11:40 بود که با تلاشای زیاد سرپرست اون دشتو ترک کردیم و وارد جنگل لفور شدیم 🙁
انگار قسمت سختِ پیمایش تازه شروع شده بود؛ حرکت کردن بین درختای انبوه، وعبور از فراز و نشیبهایی که وجود داشت چالش این قسمت ماجرا بود.
چون ارتفاعمون هم کمکم داشت زیاد میشد، توی مسیر به پرتگاههایی هم رسیدیم که با حواس بسیار جمع ازشون عبور کردیم.
بعضی قسمتها هم مسیرمون گِلی بود، ولی چون با آمادگی کامل پا به این جنگل گذاشته بودیم (گتر پوشیده بودیم) گِلولای هم نتونست جلومونو بگیره.
داخل جنگل هم چون مسیرمون پاکوب داشت، برای مسیریابی واقعا مشکلی نداشتیم؛ اما برای اطمینان از درست بودن مسیر، سرپرست لحظه به لحظه با جیپیاس و بیسیم مراقب گروه بود تا از مسیر اصلی منحرف نشه.
در حین پیچوتابهای این مسیر جنگلی، منظرههای بینظیری رو داشتم میدیدم …
حتی چند باری اونقدر غرق تماشا کردن شدم که جلوی پامو ندیدم و زمین خوردم! تنها حسرتم از این پیمایش اینه که کاش به جای یک روز، یک ماه طول میکشید تا میتونستم یک دل سیر این منظرههارو تماشا کنم .
حدودا ساعتهای 13:15 بود که در میان جنگل به یک کلبه چوبی رسیدیم. همگی به شدت خسته شده بودیم و داشتیم نفسنفس میزدیم، دقیقا یک ساعت بود که داشتیم بدون هیچ استراحتی در جنگل سرسبز و سرسخت لفور حرکت میکردیم و شیب پیمایش امونمون رو بریده بود.
در کلبه چوبی یک خانواده بودن که داشتن برای ناهارشون آماده میشدن؛ به محض اینکه مارو دیدن، دعوتمون کردن تا بهشون ملحق بشیم و با اونا ناهار بخوریم. خیلی آدمهای مهموننواز و مهربونی بودن.
ازشون اجازه گرفتیم و یکییکی وارد محوطه شدیم تا بطریهامونو از شیر آبشون پر کنیم؛ و بعد دوباره به راه افتادیم. همگی بشدت خسته شده بودیم.
کمکم صدای آب هم به گوشمون میرسید، و این تنها دلیلی بود که باعث میشد ادامه بدیم، پایانِ مسیر نزدیکه. و بالاخره، ساعت 13:30 به آبشار جلسنگ رسیدیم …
خنکی هوا و قطرات معلق آب که به صورتمون میخورد همه خستگیو از تنمون درآورد. آبشار جلسنگ زیبایی مسحورکنندهای داشت؛ قسمت میانی آبشار با سنگهای برآمدهی بزرگ و تودرتویی تزئین شده بود و قطعهقطعه بودن مسیر آبشار به زیباییش اضافه میکرد. نه تنها منظرهی خود آبشار قشنگ بود، بلکه وقتی به روبهروی آبشار هم نگاه کردم منظرهی بینظیری رو دیدم.
متاسفانه خنکی اونجا خیلی بهمون اجازه نداد تا بیشتر از چند دقیقه مبهوت اون زیباییها بشیم، باید لباسهای گرمتری میپوشیدیم و آتیش درست میکردیم. لبخند رضایت در چهره همه دیده میشد؛ بعد از مقداری استراحت شروع کردیم به خوردن ناهار و گرفتن کلی عکس یادگاری.
بعد از خوردن ناهار و مقداری استراحت و کلی شوخی، باید برای برگشتن آماده میشدیم. سرگروه اصرار داشت که زودتر حرکت کنیم تا موقع برگشت به تاریکی نخوریم.
همه دور هم جمع شدیم تا عکس دستهجمعی بگیریم
ساعت 14:46 بعد از خاموشکردن آتش و جمعکردن زبالهها، از آبشار خداحافظی کردیم و به سمت شاهکلا راهافتادیم.
راستی؛ اون دو تا سگ هنوز هم همراهمون بودن و در راه برگشت هم اسکورتمون میکردن …
راه برگشت همون راهی بود که ازش اومده بودیم، اما بقدری زیبا و خاص بود که اگه هزاربار هم این مسیرو طی میکردم باز هم برام تازگی داشت؛ درختای بسیار چشمنواز و تنومند، صدای خشخش برگ درختان و آواز پرندگان سختیِ مسیر برگشت رو از یادم برده بود.
ساعت 16:48 مسیر جنگلی تموم شد و ما دوباره به همون دشت بهشتی رسیدیم. خستگی و پادرد زیاد داشت منو اذیت میکرد، فکر کنم خیلیامون اینطوری بودیم؛ برای همین سرگروه تصمیم گرفت مقداری توی این دشت استراحت کنیم و بعد به حرکتمون ادامه بدیم. و برای استراحت چه جایی بهتر از اینجا …
بعد از چند دقیقه استراحت و با تلاشهای زیاد سرپرست، بچهها از روی زمین بلند شدن تا دوباره حرکت کنیم. هوا داشت کمکم تاریک میشد و ما هنوز به وسطای راه هم نرسیده بودیم!
تقریبا ساعت 17 بود که هوا کاملا تاریک شد، در همون لحظه به آسمون نگاه کردم و ماه بقدری زیبا بود که چند تا جون به جونام اضافه شد؛ ماه و ابرهای کنارش شکل یک قلب رو درست کرده بودن:
هموار بودن نیمه دوم مسیر کار رو برامون راحت میکرد، اما چون هیچی دیده نمیشد چراققوه و چراق پیشانیهامون رو روشن کردیم تا جلوی پامون رو بهتر ببینیم. در راه برگشت من صدای گرگ هم شنیدم ولی خداروشکر جلوی گروهمون گرگی سبز نشد. ساعت 17:45 به خانه رسیدیم.
علارقم حرفهای بسیارزیادی که در مورد معماری و لولهکشی فاضلاب خونه دارم (دل همهمون پره)، ترجیح میدم سکوت کنم و خیلی مختصر روایت کنم توی خونه چه اتفاقاتی افتاد … با یک جنبش همگانی ظرف مدت تقریبا یک ساعت غذا رو آماده کردیم و همه دور هم شام خوردیم؛ کارها رو سکشنبندی کردیم و هر چند نفر یک سکشن رو به عهده گرفت: سکشن کاهو، سکشن آتش، سکشن شستوشو و …
بعد از شام حدود دو ساعتی بازی “رد کن بره” رو انجام دادیم 🙂 تنها توضیحی که میتونم در این مورد بگم اینه که این بازی فقط در دبیرستانهای پسرانه قابل انجامه و کاربرد عمومی نداره. خوووب که رد کردیم رفت (حین بازی یکی از بچهها یه سوالی داشت…)، یک ساعتی هم پانتومیم بازی کردیم و وقتش رسیده بود که بخوابیم. ساعت حدودای 1 شب بود که همه کیسهخوابهامون رو برداشتیم تا توی حیاط بخوابیم، تا از منظره آسمون شب شاهکلا هم بینصیب نمونیم.
ساعت 7:00 صبح روز دوم همگی بیدار شدیم و بعد از صرف انار! به کمک مِهدی و باقی بچهها صبحانه رو آماده کردیم.جمع کردن کیسهخوابها و صرف صبحانه و چایی آتیشی حدود دو ساعتی زمان برد. حدودای ساعت 9:00 بود که باید به سمت آنجلیکا حرکت میکردیم، اما اینجا تعدادی از بچهها به دلایل مختلف (خستگی دیروز، پادرد، خستگی روحی، عرقسوز شدن م.ح (مهم!) و …) نمیخواستن به آنجلیکا برن؛ اما تعدادی دیگه (به رهبری ر.آ ) بشدت پرانرژی و خوشذوق، مصمم بودن تا حتما آنجلیکا رو هم فتح کنن و بعد به تهران برگردن.
به دو گروه تقسیم شدیم؛ گروه اول بعد از اینکه وسایل پیمایششون رو برداشتن با بدرقهی گرمی از خونه خارج شدن تا به روستای رئیسکلا برن و ازونجا به سمت آنجلیکا حرکت کنن.
گروه دوم هم بعد از مقدار زیادی عیش و نوش، شروع به جمع و جور کردن خونه کردن (با زور علی مولا)؛ تا زمانی که صاحبخانه میاد خونه رو تمیز و مرتب بهش تحویل بدیم.
به دلیل سرعت بالای حرکت بچهها توی پیمایش به آنجلیکا، زمانبندیها ثبت نشده. البته اگر هم ثبت میشد و اینجا میگفتم هم برای یک پیمایش استاندارد قابل استناد نبود … بعد از اینکه مرتبکردن خونه تموم شد، تصمیم گرفتیم مقداری خود روستای شاهکلا رو ببینیم و به امامزاده هم سری بزنیم. بعد از امامزاده به بام روستا رفتیم تا برای بار آخر این منظرهی بهشتی رو ببینیم و بعد از روستا خارج شیم.
ساعت 12:30 بود که همگی از روستای شاهکلا به سمت محل قرارمون با گروه اول، یعنی روستای رئیسکلا حرکت کردیم. بعد از حدود 20 دقیقه به رئیسکلا رسیدیم و همون موقعا بود که بچهها از آنجلیکا برگشتن و بهم ملحق شدیم. ساعت 14:30 بعد از صرف ناهار و سرد کردن خیلی سریع کولههارو توی ماشین گذاشتیم و به سمت تهران راه افتادیم.
موقع شروع حرکت هوا گرم بود اما همه این استرس رو داشتیم که چند ساعت دیگه قراره دوباره یخ بزنیم. راه برگشت هم مثل همهجای این برنامه کلی خوش گذشت، یه جمع بشدت صمیمی و دوستانه بوجود اومده بود و همگی داشتیم از خاطرات این یکی دو روز برای هم میگفتیم. و خبری هم از سرما نبود… آقای باقری عزیز سیستم گرمایشی ماشینش رو حسابی تعمیر کرده بود و همهمون رو سوپرایز کرد.
حدود ساعتای 20:00 بود که سرپرست از همهمون خواست اگر انتقادی از این برنامه داریم بگیم و مشکلاتمون رو توی این دو روز بیان کنیم تا شخصا توضیح بده و کدورتی بینمون پیش نیاد؛ و همین هم باعث ایجاد شدن یک جَو منطقی اما همچنان فان داشت که گذر زمانو برامون خیلی سریعتر کرد. و درنهایت ساعتای 22:30 دقیقه به محل آغاز، یعنی جلوی دانشگاه امیرکبیر رسیدیم. دوباره همه به کمک هم وسایل رو از ماشین خارج کردیم و داشتیم از همدیگه خداحافظی میکردیم … لحظهی غریبی بود؛
همزمانی که همه خسته بودیم، ولی انرژی زیادی داشتیم؛ در عین خوشحالی و حال خوبمون، از اینکه برنامه تموم شد ناراحت بودیم؛ و با اینکه میدونستیم همه دوباره همو توی دانشگاه میتونیم ببینیم، دلمون نمیخواست از هم جدا شیم.
و این بود هرآنچه که در سفر گروه کوهساران به آنجلیکا و جلسنگ گذشت.
امیدوارم که این گزارش تونسته باشه شما رو هم توی این پیمایش همراه کنه و براتون مفید بوده باشه.
و خیلی بیشتر امیدوارم حتما شما هم یک روزی به این نقطهی بهشتِ ایران برید و از نزدیک چیزی که خوندید رو تجربه کنید.
متشکرم که تا اینجا همراهِ من بودید، خدانگهدار 🙂