امروز یکی از آن روزهای خاص و بهیادماندنی بود، روزی که طبیعت پاییزی و جمع صمیمی دوستان، با هم دست به دست دادند تا خاطرهای بسازند که تا مدتها در ذهنمان باقی بماند. همهچیز از چند روز پیش آغاز شد، وقتی در گروه کوهساران نامنویسی کردیم و به امید روزی پرماجرا و شاد، منتظر جمعه صبح شدیم.
حرکت به سوی طبیعت بکر
صبح جمعه، خیابان بزرگمهر مقابل دانشگاه، نقطه آغاز سفرمان بود. صدای خندهها و انرژی گروه، حتی پیش از حرکت هم فضای دلنشینی را ایجاد کرده بود. ساعت ۶:۳۵ با کمی تأخیر حرکت کردیم، اما هیچکس عجله یا نگرانی نداشت. گفتوگوهای پرحرارت، شوخیهای دوستانه و برنامه پایکوبی بچهها در مینیبوس، به قدری شیرین و گرم بود که زمان از دستمان در رفت. به چشم برهم زدنی، ساعت ۸:۳۰ رسیدیم؛ مقصدی که طبیعتش از همان نگاه اول، روح آدمی را تازه میکرد.
آغاز ماجراجویی
هوای صبحگاهی، بوی خنکی و تازگی داشت؛ از همان نسیمهایی که هر نفسی از آن، جانت را سرشار از انرژی میکند. بعد از رسیدن، همه با هیجان شروع به آماده شدن کردند. گرم کردن بدنهایمان با حرکات ورزشی، زدن کرم ضدآفتاب و جمعکردن وسایل، حالوهوای تازهای به گروه داده بود. مسیرمان به سوی روستای آهار آغاز شد. جادهای که پیچوتابش در میان درختان پاییزی و خانههای قدیمی روستا، زیبایی مسحورکنندهای داشت. هر قدم، فرصتی بود برای غرق شدن در منظرههایی که انگار نقاشیشده بودند؛ رنگهای طلایی و قرمز برگها، جویهای پرآب و صدای پرندههایی که میان شاخهها آواز میخواندند.
صبحانه در دل طبیعت
حدود ساعت ۱۰:۳۰، جایی دنج و آرام، در کنار جریان آبی زلال توقف کردیم. وقت صبحانه بود. بچهها با هیجان وسایلشان را باز کردند. هوای خنک و دلانگیز صبح، طعم هر لقمه را چند برابر دلچسبتر کرده بود. صدای خنده و گپوگفتهای دوستان، لحظهای سکوت باقی نمیگذاشت. ۱۵ دقیقهای بیشتر نگذشته بود که همه آماده حرکت شدند.
مسیر چالشبرانگیز و پرماجرا
به راه ادامه دادیم تا به یک دو راهی رسیدیم. یک طرف به سمت “توچال” و دیگری به مقصد آبشار میرفت. اینجا بود که مسیر سختتر شد؛ شیب تندتر، مسیر سنگیتر و هوا کمی گرمتر. اما طبیعتی که پیش روی ما بود، هر سختی را جبران میکرد. جویبارهایی که از دل سنگها میجوشیدند، درختانی که سایههای خنکشان مسیر را آرامشبخش میکردند و برگهای پاییزی که زیر پا خشخش میکردند، همه و همه، راه را به یک ماجراجویی زیبا تبدیل کرده بودند.
آبشار؛ مقصدی خنک و شگفتانگیز
ساعت ۱۲:۳۰ بود که صدای آبشار به گوش رسید. صدایی که از فاصله دور، خستگی راه را میزدود. وقتی به آبشار رسیدیم، منظرهای مقابل چشمانمان بود که هرگز فراموش نخواهیم کرد: آبشاری بلند و خروشان که قطرات خنکش روی سنگها میریخت و هوای خنکی را به اطراف میپراکند. بچهها با اشتیاق، مشغول عکسگرفتن، خندیدن و لذتبردن از این لحظه شدند. ۴۵ دقیقهای کنار آبشار ماندیم و هرکس به نوعی از این طبیعت خیرهکننده بهره برد.
ناهار و استراحت
بعد از آبشار، به سوی مکانی خصوصی حرکت کردیم تا برای ناهار توقف کنیم. ساعت ۱ بود که بچهها سفرههایشان را پهن کردند. غذا، در کنار جمعی صمیمی و زیر سایه درختان، مزه دیگری داشت. بعد از ناهار، برخی از بچهها شروع به بازی کردند و صدای خندهشان در دل طبیعت پیچید. این زمان، فرصتی بود تا بیشتر از بودن کنار هم لذت ببریم.
بازگشت به خانه با خاطراتی شیرین
ساعت ۲ بود که مسیر بازگشت را آغاز کردیم. این بار، با سرعت بیشتری حرکت کردیم و در مسیر فقط یک توقف کوتاه برای نماز و چای داشتیم. چای داغی که در هوای خنک پاییزی، دل و جانمان را گرم کرد. نزدیک ساعت ۴:۴۵ به مینیبوس رسیدیم، با خستگی دلنشینی که از یک روز پر از خاطره به جا مانده بود.
مسیر برگشت، همچنان با گفتوگوها و مرور اتفاقات روز همراه بود. هرکس از زاویه خودش، لحظات شاد و زیبای سفر را بازگو میکرد. این سفر، فقط یک گردش نبود؛ بلکه فرصتی بود برای نزدیکتر شدن به دوستان، یافتن آرامش در دل طبیعت و ساختن خاطراتی که هر بار یادشان بیفتیم، لبخند بر لبمان خواهد نشست.