تاریخ و زمان برگزاری: چهارشنبه، پنجشنبه و جمعه؛ ۲۶، ۲۷ و ۲۸ مرداد ماه ۱۴۰۱
پیشبرنامههای این صعود از ۲۷ فروردین تا ۲۲ مرداد به مدت ۴ ماه برگزار و نفرات نهایی از میان بیش از ۲۶۰ نفر متقاضی اولیه برای این برنامه انتخاب شدند.
در نهایت تیم با ۱۷ نفر (بدون همراهی دو عضو غایب و پشتیبان برنامه) عازم این صعود شد.
روز اول
وعده ما بامداد روز چهارشنبه بود. همانگونه که از قبل هماهنگ شده بود اعضای تیم یک ساعت پیش از حرکت خود را به مکان مقرر در روبروی درب دانشگاه رسانده بودند تا طبق برنامه وسایل سنگین و غیرضروری خود را در گونیهایی که تدارک دیده شده بود تقسیم کنند. زحمت چیدمان کولهپشتیها و گونیها روی مینیبوس بر عهدهٔ رانندهٔ مهربان و خونگرم تیم، آقای باقری بود. با یاری و همراهی همه، بارها بسته شدند و ما رهسپار راهی شدیم که ماهها در انتظار گام گذاشتن در آن بودیم.
در میانهٔ مسیر یکی از همنوردان را در موقعیت مکانیای که ارسال کرده بود سوار کردیم. نور آبی رنگ درون مینیبوس فضا را برای تکمیل خواب شبانه آماده کرده بود. مدتی خوابیدیم. جلوتر جایی برای نماز توقف کردیم؛ ساعتی بعد برای رفع خستگی و استفاده از سرویس بهداشتی در مسیر کنار زدیم و پس از توقفی کوتاه عازم آخرین روستای مسیر برای شروع صعود شدیم.
با شنیدن صدای ترمز دستی ماشین، چشمهای خفته باز شدند و با پیاده شدن از مینیبوس چهرهٔ دماوند برای لحظاتی نه چندان کوتاه ما را محو زیبایی خود کرد. کمی خود را کشوقوس دادیم و وسایل را از همان بالای ماشین در نیسان آبی رنگی که منتظر رسیدن ما بود بار زدیم. نیسانی با رانندهای شیرین زبان که مازنی سخن میگفت و با انرژی بالای خود، اول صبح ما را سر کیف آورد؛ اول صبح که میگویم یعنی حوالی ساعت ۹.
طنابها به دور بارها محکم شد و با گذر از جادهٔ خاکی «روستای ناندَل» و چند رودخانه و برفاب، در چشم بههمزدنی به سنگ معروف جبههٔ شمالی دماوند یعنی «سنگ بزرگ» رسیدیم. بارها را پیاده کردیم. آنها را آماده بار زدن به قاطرها کردیم، صبحانه خوردیم، گرم کردیم، یک دل سیر دماوند را نگاه کردیم، عزم رفتن کردیم، نفس عمیقی کشیدیم… و صعودمان آغاز شد!
در میان بوتهزارها و استپهای دامنهٔ کوه مسیرمان به راحتی پیش میرفت. مسیر پاکوب بود و زیبا؛ شیب چندانی هم در ابتدا نداشت. باد ملایمی میوزید و صورتمان را نوازش میداد. در ابتدا کمی سرعت تیم بالا بود و میشد از صدای نفسهای همنوردان متوجه سرعت زیادمان بشویم. اما باید انرژیمان را برای فردا نگه میداشتیم؛ روز مهمی بود. کمی جلوتر به شنهای خاکستری رنگی که چون ساحل دریا نرم و لطیف بودند رسیدیم. حالا کمی به نفسهایمان اجازهٔ آرامش دادیم و کمشتابتر گام بر میداشتیم. بر اساس زمانبندی استاندارد (هر یک ساعت کوهنوردی/ ده دقیقه استراحت) هر از گاهی استراحتی کوتاه میکردیم، آبی مینوشیدیم، گپ و گفتی میکردیم، لبخندی فضا را پر میکرد و دوباره به راه میافتادیم.
نور درخشان آفتاب داشت جان میگرفت و عرق ما را در میآورد. ما هم که پر رو تر از این حرفها بودیم. دو ساعتی از نیمههای روز گذشته بود که رنگ نارنجی جانپناهی خودنمایی میکرد. بله، به «جانپناه ۴۰۰۰ متری» رسیده بودیم (جانپناه: مکانی به اندازه یک اتاق کوچک و بعضا متوسط که در ارتفاعات کوهستانی بنا شده و بعضی از کوهپیمایان و کوهنوردان از آن جهت استراحت موقت و ضروری استفاده میکنند و دارای هیچگونه امکاناتی نیست). سرعتی معقول، روحیهای خوب، گروهی شاداب و البته کمی خسته. رو برگرداندیم و سنگ بزرگ… حالا چقدر کوچک به نظر میرسید! کولهها سنگین بودند و به محض نشستن، تا میتوانستیم از آب گوارا نوشیدیم.
کمی که سرحال آمدیم، وعدهٔ ناهار را بیرون آوردیم. تا غذا را خوردیم، وسایلمان که عمدتا چادر بود و آب نیز به جانپناه رسیده بودند. چادرها برپا شدند و دقایقی بعد از آن برای همهوایی راهیِ جایی در ارتفاع ۴۳۰۰ متری که به «کمپ شماره دو» معروف بود شدیم (همهوایی: بهسر بردن موقت در ارتفاع بالا برای تطبیقدادن و آمادهکردن بدن با ارتفاع زیاد جهت صعود یا صعودهای بعدی). چیزی نگذشت که به مقصد رسیدیم. مکانی ایمن و آرام، با چشمانداز طلاییرنگ غروب آفتاب از فراز دماوند و صداهای دور و نزدیک جریان آب که حاصل ذوبشدن برف یخچالها بودند. ساعتی نشستیم و غرق شدیم در زیبایی آنجا؛ با هم عکس گرفتیم، شوخی کردیم، خوراکیهایمان را با هم قسمت کردیم، آب نوشیدیم و با شروع وزش باد و پیش از تاریکی مسیر راه افتادیم تا برای صرف شام و استراحت خود را به چادرها برسانیم. هنوز آفتاب غروب نکرده بود که رسیدیم و از آنجایی که فرصت داشتیم، چادرها را محکم کردیم و اقدامات پیش از تاریکی را انجام دادیم و در زیر نور ستارگان درخشان شام خوردیم. تیم امداد به تمام چادرها سرکشی کرد و پس از اطمینان از سلامت همه، کمی پیش از ساعت ۱۰ شب به خواب رفتیم.
روز دوم
چشمم را که باز کردم هنوز ساعت ۳ صبح نشده بود. کمی زودتر از دیگران بیدار شده بودم. کمی در تاریکی پلک زدم تا هم چادری نیز بیدار شد. درِ چادر را باز کردم تا کمی سرمای کوه به جانم بنشیند و به آن عادت کنم. تا هوای گرم چادر داشت جایش را به خُنکای صبح میداد دنبال یک موسیقی آشنا گشتم. صبحم را با صدایش شیرین و صبحانهام را با آن میل کردم. همسایگان نیز بیدار شده بودند و صدای تکاپوی آنها به گوش میرسید. اندک اندک جمع مستان میرسید و ما نیز به دیگران پیوستیم. یکی از سرپرستها هم که چند ساعت قبل راهی دماوند شده بود به ما رسیده بود و شخص دیگری او را همراهی میکرد. محدودهای بدون شیب برای گرم کردن پیدا کردیم و نکات پایانی پیش از صعود به همه یادآوری شد. وسایل همنوردان بررسی و حوالی ساعت ۴ صبح، روز دوم صعود ما آغاز شد.
همانند مسیری که تاکنون پیموده بودیم مسیر پاکوب بود، اما در سه تا چهار جا دستبهسنگ شدیم (راه پاکوب: به مسیری که در اثر رفتوآمد کوهپیمایان و کوهنوردان ایجاد میشود پاکوب گفته میشود). هر بار که برای استراحت توقف میکردیم چشممان به گرگومیش و سرخی طلوع میافتاد و نوری که با لطافت، زمین را روشن میکرد. بالا رفتیم و کمی پس از طلوع آفتاب به «جانپناه ۵۰۰۰ متری» رسیده بودیم.
پس از توقفی کوتاه جانپناه را ترک کردیم و مسیر خود را پیش گرفتیم. در ارتفاعی بالاتر دوباره دستبهسنگ شدیم. به خاطر سیلهای هفتههای گذشته یافتن مسیر پاکوب کمکم داشت سخت میشد. ریشهٔ سنگها سست شده بود و استحکام کافی را نداشتند. چندبار ریزش سنگ رخ داد. در طی همین ریزشها یک سنگ با قطر حدودی ۳۰ سانتیمتر چیزی نمانده بود که به پای یکی از همنوردان اصابت کند. سنگ بزرگ دیگری نیز با قطر حدودی ۴۵ سانتیمتر از زیر پای جلودار سر خورد که خوشبختانه صدمتر پایینتر متلاشی و متوقف شد.
شستهشدن و مشخص نبودن مسیر پاکوب، به عنوان عاملی مهم وقت ما را هدر میداد و مدیریت زمان را برایمان سخت میکرد. در بالادست جانپناه ۵۰۰۰ متری و پس از عبور از مسیر ریزشی، یک گُرده عظیم خودنمایی میکند (برآمدگی بین دو دره در بالاترین نقطه که شیب آن زیاد بوده و بیشتر از مناطق سنگی و صخرهای تشکیل شده باشد، گُرده نامیده میشود). در سمت راست گُرده، یخچال «دوبیسل» و در سمت چپ گُرده، یک دهلیز ریزشی با یخهای شیشهایِ آمیختهشده با سنگ قرار داشتند (دهلیز: به مجرا، معبرها و بریدگیهای روی دیوارهها دهلیز میگویند). پس از قدری استراحت، برای دوری از یخچال تصمیم بر این شد که از سمت چپ و به طرف دهلیز مسیر خود را ادامه دهیم (ساعت ۹:۱۵). با نزدیکشدن به دهلیز و با توجه به مشاهدات میدانی مسیریابها متوجه این موضوع شدیم که این مسیر ریزشیتر و خطرناکتر از آن است که بتوان تمام اعضای تیم رو به سلامت از آنجا عبور داد. در ارتفاع ۴۹۰۰ متری بودیم و مسیر دهلیز سخت، پرچالش و ناایمن بود. مسیر قابلیت عبور را داشت اما بدون داشتن مهارت کافی و وسایل لازم مانند هلمت و… برای گروههای پرجمعیت بسیار خطرناک بود. برای حفظ ایمنی تیم به آرامی دهلیز را ترک کردیم و پس از کاهش ارتفاع و عبور از نقطه استراحت قبلی، به سمت یخچال، یعنی سمت راست گُرده مسیر خود را ادامه دادیم.
در این زمان مسیریابها در حال عبور از دهلیز، روی گرده و در بالای سر گروه، در جستجوی مسیر پاکوب جایگزین بودند. در لبهٔ یخچال یک مسیر پاکوب وجود داشت. علاوه بر این مسیر اصلی، مسیرهای فرعی و انشعابهای جانبی دیگری نیز وجود دارند که در صورت ناآشنا بودن و مسیریابی غلط مستقیما شما را به سوی یخهای صیقلی و آینهای هدایت میکند که اینجا باید دقت لازم را به خرج داد. حتی ادامه این مسیر پاکوب اصلی تا انتها نیز شما را به دهانه یخچال هدایت میکند. اما پس ادامه مسیر کجاست؟ وقتی به زیر گرده میرسید، پس از طی کردن مسافت ۲۰ تا ۳۰ متر در مسیر یخچال، یک سنگ حدودا ۳ متری تراش خورده در سمت چپ پاکوب وجود دارد که بالا رفتن از آن شما را درست به ادامه مسیر پاکوب صحیح متصل میکند. این سنگ مهم، گاهی به کمک علائم ناپایدار مانند پارچههای رنگی یا سنگچین نشانهگذاری میشود که توفانهای شدید یا نوسانات خشن جوی باعث از بین رفتن آنها و به دنبال آن گم کردن مسیر نیز میشود. با بالارفتن تمام نفرات به کمک مسیریابها از این سنگ، پس از گذشت چند ساعتِ سخت و انرژیگیر دوباره به مسیر اصلی برگشتیم و همان نزدیکی در ارتفاع ۴۹۰۰ متری کمی استراحت کردیم.
پس از تجدید قوا به راه افتادیم. از کمی قبلتر با همنورد پشت سرم که صحبت میکردم میتوانستم ببینم که حال بعضی از همتیمیها مساعد به نظر نمیرسد؛ برخی شدیدتر و برخی کمتر. دماوند داشت کمکم روی دیگر خود را نشان میداد. هرچه بالاتر میرفتیم صعود سختتر میشد اما به آرامی خود را به ارتفاع ۵۱۰۰ متری رساندیم. دوباره مسیر پاکوب از بین رفته بود. برای بررسی وضعیت اعضای تیم توقف کردیم. حال یکی از بچهها اصلا خوب به نظر نمیآمد؛ ادامه دادن مسیر برای سرپرست و جلودار نیز به علت صعود مستقیم از روستای ناندَل تا این ارتفاع سخت به نظر میرسید؛ حال مسئول امداد نیز به علت سنگین بودن بیش از حد کولهپشتی و کیت امداد و… بهتر از دیگران نبود. یکی دیگر از اعضا به خاطر بزرگبودن اندازه کفش و خطری که در مسیر برگشت سلامت او را تهدید میکرد باید بین ادامهدادن و ندادن یکی را انتخاب میکرد؛ و دو نفر دیگر از اعضا علیرغم اینکه حال مساعدی داشتند، چون حدس میزدند که در بالاتر ممکن است قادر به ادامه نباشند و باعث از بین رفتن زحمات کل تیم شوند، در نهایت بلوغ و پختگی تصمیم به برگشتن گرفتند. شاید شما هم در حال شمارش هستید و ۱۷ را منهای شش میکنید. ساعت تقریبا ۱۲ ظهر شده بود. قرار این شد که اگر تا ساعت ۳:۳۰ به قله نرسیدیم برگردیم. پس از تقسیم وسایل ضروری، تیم صعود با ۱۱ نفر مسیر صعود؛ و تیم فرود نیز با ۶ نفر مسیر فرود را در پیش گرفتند.
هنوز کمتر از یک ساعت نگذشته بود که حال دو نفر دیگر از اعضای تیم صعود که مسیریابهای تیم بودند دچار نوسان شد. پس از اطمینان از تثبیت علائم، با آگاهی یافتن از دانش استفاده از وسایل امداد و نجات توسط آنها و جا گذاشتن کیت امداد برای استفاده اضطراری، تیم صعود مسیر خود را به سمت قله ادامه داد؛ این بار با ۹ نفر و با آرایشی تازه. وظیفه جلودار را دیگر سرپرست تیم به عهده گرفت و یکی از اعضا که سرحال بود به عنوان قدمدار انتخاب شد.
ارتفاع به حدود ۵۲۵۰ رسیده بود و آهسته و پیوسته در حال ادامه دادن بودیم. مردی را دیدم که از مسیر پاکوب خارج شده بود و کمتر از ۳ متر با لبه یخچال فاصله داشت. صبر کردم و او را به سمت مسیر پاکوب هدایت کردم. با خاطرجمعی از رسیدن او به مسیر پاکوب و جویای احوالش شدن، خود را به تیم رساندم. یکبار در ارتفاع ۵۴۰۰ و برای آخرین بار در ارتفاع ۵۵۰۰ متری برای استراحت توقف کردیم. با بررسی چشمی شرایط اعضا با سرپرست برای ترتیب نفرات هماهنگ کردم. کسانی که انرژی آنها تحلیل رفته بود را به جلو هدایت کردیم، برخی هم که کمی حال بهتری داشتند پشت سر دیگران آماده ادامه دادن شدند. غرور دماوند گامهای ما را کوتاه و کوتاهتر کرده بود اما هرچه نزدیکتر میشدیم عزم و ارادهمان راسختر میشد و شوق رسیدن در درونمان بیشتر جریان پیدا میکرد. مسیر خلوت جبههٔ شمالی داشت با دیگر مسیرها ترکیب میشد و از شلوغی جمعیت حدس میزدیم که چیزی تا رسیدن، چیزی تا قله نمانده است. داشتیم بالا و بالاتر میرفتیم که ناگهان در ۵۰ متری خود صدای بلند مردی را شنیدیم که به هوا پرید و از سر شوق فریاد بلندی کشید. فهمیدیم که دیدار نزدیک است!
ساعت ۱۵:۰۰ روز پنجشنبه گروه کوهنوردی کوهساران موفق شد گنبد گیتی، بلندترین قلهٔ ایران و خاورمیانه، قله دماوند عزیز را با ارتفاع ۵۶۷۱ متر فتح کند. صعودی با حسی وصف نشدنی که حاصل تلاشی ۴ ماهه بود و اگر اشک شوق هم میریختیم روا بود. محو تماشا بودیم. محو مرور تمام روزها و سختیهایی که گذشته بودند و این شیرینترین لحظهٔ ممکن بود. از شیرینیاش عکس انداختیم، انفرادی و گروهی. با آسمان پریدیم و دست بر گردن هم انداختیم. شادی دیگران را دیدیم. به کسانی که خسته از راه میرسیدند خداقوت میگفتیم و رها بودیم. اما باید عجله میکردیم. بر فراز دماوند تیغ آفتاب تیزتر بود و زمان زیادی برای برگشت نمانده بود. ساعت ۱۵:۱۵ شد، خداحافظی چندان آسان نبود. پذیرفته بودیم که نمیتوانیم بیشتر بمانیم. رو برگرداندیم و راهی شدیم.
در راه برگشت دوباره مشغول بررسی حال اعضا شدم. همان ابتدا که به قله رسیدیم یکی از اعضا دچار حالت تهوع شد؛ در مسیر برگشت همنورد دیگری ارتفاع زده شده بود و تا ۳ ساعت بعد از کاهش ارتفاع حالت خواب آلودگی و ناهشیاری داشت؛ یکی دیگر از اعضا که چندباری در حین صعود زمین خورده بود به نظر میرسید که با درد پا در حال ادامه دادن است؛ دو تن از اعضا از ارتفاع ۵۲۰۰ به بعد بیحال بودند؛ دیگر همنورد گروه که وظیفه عکاسی را نیز بر عهده داشت ضعف کرده بود و هم تیمی دیگری داشت استرسهای عبور از دیواره یخچال را مدیریت میکرد. پایینتر هم که دو هم تیمی را پس از تثبیت شرایط جسمانی جا گذاشته بودیم؛ آخرینبار و پیش از اینکه بیسیم خود را خاموش کنند گفته بودند که حال یکی از آنها چندان خوب نیست. از آنها بیخبر و نگران حالشان بودیم.
تلاش کردیم تا سریعتر راه فرود را طی کنیم اما شرایط افراد تیم، سرعت پیشرفت را کند کرده بود. باید هم فرود سالمی را انجام میدادیم و هم در سریعترین حالت ممکن خود را به دو نفر پایین میرساندیم. به ارتفاع ۵۳۰۰ که رسیدیم دوباره آن مرد را دیدم. مسافت زیادی را بالا نیامده بود. سرپرست با او صحبت کرد تا همراه ما پایین بیاید اما نیامد. من که قدمدار بودم زمان بیشتری با او صحبت کردم؛ شاید ده دقیقه. تلاش کردم تا او را برای فرود و پایین آمدن مجاب کنم اما نپذیرفت. تیم مسافت زیادی را از من فاصله گرفته بود و کمکم داشت در ابرهایی که ما را احاطه میکردند محو میشد. از او پرسیدم که چیزی نیاز ندارد که برایش جا بگذارم؛ چیزی نخواست. چارهای نبود، تصمیم خود را گرفته بود. از هم خداحافظی کردیم و با فکر او به مسیر خود ادامه دادم. سرعتم را بالا بردم و خود را به تیم رساندم. آن دو هم تیمی را نیز از دور توانستیم ببینیم. با نزدیک شدن به آنها خیالمان راحت شد که حالشان خوب است. کمی استراحت کردیم. ساعت تقریبا ۱۸ شده بود و دور تا دور ما را ابر احاطه کرده بود. شعاع دید با وزش باد و بازی ابرها کم و زیاد میشد. استراحت کوتاهی که داشتیم اندکی انرژی ما را برگردانده بود اما به دلیل چالشهایی که در مسیر رفت با آنها مواجه شدیم هنوز مطمئن نبودیم که میتوانیم با قوای فعلی و پیش از تاریکی به جانپناه ۴۰۰۰ متری برسیم. راه زیادی در پیش داشتیم. برای اطمینان تصمیم بر این شد که در مصرف آذوقه خود صرفهجویی کنیم تا در صورت نیاز آن را جیرهبندی و شب را در جانپناه ۵۰۰۰ متری سپری کنیم.
خوشبختانه مسیر با سرعت خوبی طی شد. اوضاع جسمانی اعضا با کاهش ارتفاع و دریافت بیشتر اکسیژن داشت بهتر میشد. هنوز یک ساعت نگذشته بود که به جانپناه ۵۰۰۰ متری رسیدیم. پس از یک نفسگیری تصمیم گرفتیم از باقیماندهٔ روشنی روز استفاده کنیم و خود را به چادرها برسانیم. مسیریاب (امیر) برای مسیر برگشت و افزایش سرعت تیم، پس از یادآوری شرایط عبور از مسیرهای ریزشی و دعوت به حفظ سکوت، یک مسیر شناسکی را در پاییندست جانپناه ۵۰۰۰ متری برای فرود انتخاب کرد که سهم بزرگی در سریعتر طی کردن مسیر فرود داشت (شناسکی: مسیری در کوه که دارای شن و سنگهای کوچک است و در هنگام فرود میتوان روی آن سر خورد و پایین آمد). حال ساعت حدود ۲۰ شده بود و به محل همهوایی دیشب رسیده بودیم. خیالمان راحت شده بود که چیزی نمانده است و سختی مسیر به پایان رسیده است. همانجا ده دقیقهای نشستیم و خوراکیها را بین همدیگر قسمت کردیم. آب نوشیدیم. هدلایتها را مانند صبح صعود دوباره روشن کردیم و در گرگ و میش غروب و شب راهی پایین شدیم (هدلایت/ هدلامپ: چراغقوهای که با بند قابل تنظیم دور سر کوهنورد مهار میشود و در تاریکی مسیر را برای او روشن میکند). دوباره سکوت شکسته شده بود و صحبت بچهها گل انداخته بود. خرامان خرامان در پیچ و خمهای مسیر، زیر نور مهتاب گام بر میداشتیم و از گذشته و حال و آینده حرف میزدیم. ساعت از ۲۱ گذشته بود که نورهایی از دور نمایان شدند و تنها کمی بعد به محفل گرم دوستانمان که (ساعت ۱۸ رسیده و…) منتظر دیدار ما بودند برگشته بودیم.
روز سوم
از آنجایی که گروه روز سنگینی را پشت سر گذاشته بود قرار شد که تا ساعت ۸ صبح استراحت کنیم و یک ساعت بعد از آن به سمت سنگ بزرگ حرکت کنیم. در نیمههای شب سرپرست و دو نفر از اعضای تیم نیز همراه او عازم خانه شده بودند. با طلوع آفتاب، پس از صرف صبحانه همگی وسایل و چادرها را جمع کردیم، خربزه خوردیم و پس از گرمکردن و انداختن کولهها بر دوش بخش پایانی فرود خود را شروع کردیم. پس از گذشت یک ساعت برای سبککردن پوشاک مکثی چند دقیقهای داشتیم و یک ساعت بعد از آن برای استراحت توقف کردیم. چیزی تا پایین نمانده بود. پس دوباره به راه افتادیم و از بوتهزارها گذشتیم تا در نهایت و در ساعت ۱۲:۳۰ به پای سنگ بزرگ رسیدیم.
پیش از آنکه نیسان که از قبل هماهنگ شده بود به ما برسد سرد کردیم و چند عکس یادگاری گرفتیم. نیسان هم رسید و دوباره با سرزندگی و انرژی خود ما را تا روستای ناندل و جایی که مینیبوس منتظر ما بود منتقل کرد.
با آب خنکی که آنجا بود دست و صورت خود را شستیم و راهی آب گرم روستای لاریجان (آب گرم) شدیم. ساعت حدود ۱۷ بود و بعد از تجربه آبگرم در رستورانی در همان آبادی ناهار را صرف کردیم. پس از ناهار از مسیر پلور و از کنار جبههٔ جنوبی دماوند گذشتیم و پس از صرف بستنی محلی، برای نفراتی که درخواست گواهی صعود داشتند، از نماینده فدراسیون کوهنوردی گواهی صعود گرفتیم. در نهایت و در راس ساعت ۲۲ روز جمعه دوباره به درب دانشگاه رسیدیم و با خاطرهٔ خوش دماوند با همدیگر خداحافظی کردیم.
سخن سرپرست
الف. علی رضایی
«این بنده حقیر که سرپرستی آقایان را بر عهده داشت خودش دو سال پیش برای اولین بار بود که با کوهساران و کوه آشنا شد و بعد از اون در مسیر پیشرفتش قرار گرفت و حتی در خارج از کوهساران هم به دنبال آن رفت و وظیفه خود میدانست که همانطور که نسل های قبل این گنجینه رو بهش رسوندن به بقیه برساند و امید است که این روند در نسل های بعد کوهساران هم ادامه پیدا کند.»
سحر چون خسرو خاور عَلَم بر کوهساران زد
به دستِ مرحمت یارم درِ امیدواران زد
من از رنگِ صَلاح آن دَم به خونِ دل بِشُستم دست
که چشم باده پیمایش صلا بر هوشیاران زد
در آب و رنگِ رخسارش چه جان دادیم و خون خوردیم
چو نقشش دست داد اول، رقم بر جان سپاران زد
نظر بر قرعهٔ توفیق و یُمنِ دولتِ شاه است
بده کامِ دلِ حافظ که فالِ بختیاران زد»
ب. پرمون صداقتی
زندگی در حال سپری شدن است… با همه فراز و نشیب ها با همه دل خوشی ها و غم ها… نمی دانی فردا چه چیزی انتظارت را می کشد…
فرصت ها و انتخاب ها در کنار جریان پیوسته زندگی گاهی بی آنکه هیاهو و زرق و برقی داشته باشند خود را به جویبار زندگی می سپارند و از جلوی چشمانت آرام آرام عبور می کنند…
فرصت شاد زیستن، فرصت عشق ورزیدن،
فرصت جبران، فرصت نجات جان،
فرصت همراهی، فرصت همدلی،
فرصت بخشش، فرصت انتقام،
فرصت تفکر، فرصت تحول…
همگی میگذرند…
تو بهترین خودت باش با فرصت ها هم نوا شو و زندگی را زیبا بنواز تا نغمه ات را مردم بسپارند به یاد…
نویسنده گزارش: مهرداد رضایی
سرپرست برنامه: پرمون صداقتی، علی رضایی
سلام. سپاس از گزارش بسیار زیبا و صداقتمندانه شما. پرتوان باشید.