بخش پنجم: توضیحات برنامه
روز صفر:
سهشنبه 15 اسفند ساعت 7 عصر ترمینال جنوب قرار داشتیم. چون به تعدادمون در یک اتوبوس بلیط نبود، دو تا اتوبوس گرفتیم و بچهها تقسیم شدند. اکثرا دوچرخهها رو هفتهی پیش به باربری سپرده بودیم تا روز حرکت دردسر کمتری داشته باشیم. هزینه ی حمل دوچرخه با اتوبوس بیشتر از هزینه یک بلیط برای یک نفر بود (700 هزار تومان) و همچنین راننده به راحتی قبول نمیکرد تا تعداد زیادی دوچرخه رو بار بزنه. پروسهی باربری دوچرخه اینطوری بود که هر روز یک ماشین از تهران به مسجد سلیمان حرکت میکرد و ما اگر تا قبل از ظهر بارها رو میرسوندیم، با ماشین اون روز میرفت. دوچرخهها رو با پلاستیک حبابی و فوم پیچیده بودیم که کمتر آسیب ببینه و به باربری سپرده بودیم. فقط دو نفر از بچه ها قرار بود در روز حرکت دوچرخه هاشون رو با اتوبوس بیارن. با یه مقدار چک و چونه تونستیم دوچرخه ها رو سوار اتوبوس کنیم. از طرفی بچهها دیررسیدن و مجبور شدیم با راننده کلنجار بریم که ماشین رو نگه داره و در نهایت ساعت 8 و نیم شب از تهران به سمت مسجد سلیمان راه افتادیم.
روز اول:
تقریبا ۸ صبح بود که اتوبوس اول به مسجد سلیمان رسید و اتوبوس دوم هم ساعت ۹ رسید. بچه های اتوبوس اول برای برداشتن دوچرخه به باربری رفتند و بار را تحویل گرفتند. با رسیدن بچه های اتوبوس دوم، بچه ها دوچرخه ها رو در وانت ها جاسازی کردند و سوار ماشینها شدیم تا به سمت دشت سوسن برویم.
چند تا ماشین شخصی از قبل هماهنگ شده بود و بچهها گروه گروه سوار ماشینها شدند و حرکت کردیم. مسیری که از ترمینال مسجد سلیمان تا محل اقامت مون داشتیم خیلی زیبا بود، برای همین تمام تلاشمون رو کردیم که تا جایی که میشد چیزی رو از دست ندیم، بزنیم کنار و لذتش رو ببریم.
امروز هوا آفتابی بود و بچه ها خیلی دوست داشتند که تنی به آب بزنن، برای همین یکی از مکانهای توقفمون بعد از سد
شهید عباسپور بود که ایستادیم تا کمی شنا کنیم، جریان آب زیاد بود برای همین با احتیاط داخل آب رفتیم. بعد از اون در طول مسیر یک چشمه نفتی دیدیم. برای همین تلاش کردیم کمی از اون نفت رو آتیش بزنیم ببینیم واقعی هست یا نه که خب به خاطر آبی که در آن بود نمیشد آن را آتیش زد. توی مسیر به دلیل کمبود مواد غذایی در روستای مقصد در روستای اندیکا از سوپر برای وعدههای غذایی دسته جمعی مون خرید کردیم.
حدود ساعت 2 ظهر به اقامتگاه رسیدیم. دوچرخه ها و کولهها رو از وانت و ماشین خالی کردیم، محافظ های دوچرخه رو باز کردیم، آنها رو چک کردیم تا مشکلات احتمالی که توی حمل بار میتونست پیش اومده باشه رو بررسی کنیم، ناهار رو بزنیم و آماده شیم برای رکابزنی روز اول.
ابتدای مسیر به خاطر مشکلاتی که باربری بد برای چرخ هامون ایجاد کرده بود، مجبور شدیم چند بار برای تعمیر بایستیم. در همان ابتدا یکی از بچه ها شانژمان دوچرخه اش توی پره های چرخش گیر کرد (که البته باعث شد یادش بمونه توی سربالایی و تحت فشار دنده عوض نکنه????).
دیگه دست و بال ما برای اون دوست کوتاه بود و باهاش خداحافظی کردیم تا به اقامتگاه برگرده. بقیه مسیر رو ادامه دادیم. دشت بسیار سبز بود و خنکی هوا هم لذت رکابزنی رو برای ما بیشتر کرده بود. مسیر آسفالت بود و تردد ماشین ها زیاد نبود. ما با خیال راحت رکاب میزدیم و اطراف رو نگاه میکردیم. در طول مسیر به یکی از قبرستان های تاریخی دشت سوسن سر زدیم که مجسمه شیر بالای قبر هاش و طرح های مختلف حک شده روی سنگ قبرها، فضای جالبی درست کرده بود. بعد از آن به یک روستا رسیدیم. ایستادیم استراحت کنیم که دیدیم اون دوست شانژمان در رفته ما با ماشین به روستا اومده تا دوچرخه خودش رو تعمیر کنه. بچه ها کمی خرید کردند و همونجا چند نفر از محلی ها در مورد مسیرمون پرسیدند و اونجا بود که فهمیدیم که پل ادامه مسیرمون که روی رودخانه بوده، فرو ریخته است. ترکی که قرار بود لوپ باشه، تغییر کرد و قرار شد بعد از اینکه یه مقدار دیگه جلو رفتیم، مسیر رو برگردیم تا به شب نخوریم. جلوتر برای استراحت کنار رودخانه ایستادیم و چند نفر جوانان محل پیش ما آمدند، همراه آن ها کدخدای روستا هم به دیدار ما آمد، چند نفر از دوستان ما هم به رسم احترام با کدخدا گرم گرفتند و سپس با ایشان شروع به تمرین رقص محلی کردند. و در نهایت فهمیدیم کدخدا تقلبی بود. همه خیلی خوشحال و خندان بودیم و برای اینکه لذت رو به حد اعلا برسونیم، کامیونی که از مسیر رد میشد رو گرفتیم، دوچرخه ها رو بارش کردیم و سربالایی برگشت رو هیچایک کردیم. جلوتر داخل همون روستایی که موقع رفت ایستاده بودیم، پیاده شدیم، دوستمون که حالا دوچرخه اش نسبتا تعمیر شده بود رو برداشتیم و راه افتادیم. کم کم هوا تاریک داشت میشد، به همین دلیل کمی به تیم نظم دادیم و چراغ ها رو روشن کردیم تا بتوانیم مسیر و هم دیگر را ببینیم. شب هوا بسیار خنک شده بود و بچه ها بیشتر با گرتکس رکاب می زدند و برای همین تلاش می کردیم زودتر به اقامتگاه برسیم. در طول مسیر به خاطر کمبود دیر و خاکی بودن مسیر، کمی مسیر در شب خطرناک شده بود که خب این باعث شد یکی از بچه های ما هم سر پیچ به زمین بخورد که خوشبختانه حادثه خاصی رخ نداد. حدود ساعت 7:30 به اقامتگاه رسیدیم. بعضی از بچه ها که دوچرخه هاشون خیلی گلی شده بود، یه دستی به سر و روش کشیدن. بعد مشغول آماده کردن میرزاقاسمی دسته جمعی شدیم و استراحت کردیم.
روز اول مسیر ساده بود و بیشتر برای دستگرمی و آشنایی بچه ها طراحی شده بود.
روز دوم: (دهدز به شیوند)
امروز صبح دوباره دوچرخه ها رو کامل توی نور افتاب بررسی کردیم، یکم سرویس کردیم و بار وانت زدیم تا بریم دهدز. مسیر بسیار طولانی بود و تقریبا دو ساعت طول کشید تا ما به دهدز برسیم.
در طول مسیر ما مناظر زیبایی چون نمای کلی دشت سوسن، دشت های دیگه مسیر و همچنین تالاب ایذه رو دیدیم. توی راه از سوپر برای شام و مسیر مون خرید کردیم.
تقریبا ساعت ۱۲ بود که به دهدز رسیدیم. دو تا از بچه ها با وانت و کوله هامون رفتن تا کنار کارون برای ناهار همدیگه رو ببینیم. رکابزنی خودمون رو به سمت منطقه سادات حسینی شروع کردیم، ابتدای مسیر سربالایی شدیدی و طولانیای داشتیم که گاهی اوقات بچه ها دوچرخه ها رو دست می گرفتند. خوشبختانه هوا خنک و نیمه ابری بود. جاده باریک تر شده بود، دو طرفه بود و کامیون های زیاد هم رد میشدند. توی یک خط حرکت کردن و احتیاط کردن واجب بود. تقریبا بعد از دو ساعت به انتهای سربالایی رسیدیم و در اونجا میتونستیم منظره پشت سد و همچین منطقه زراس که در این فصل سبز شده بود رو ببینیم. بعد از استراحت به سرپایینی ای که انتظارش رو می کشیدیم نگاه می کردیم، تقریبا ۶۰۰ متر فقط سرپایینی. این برای خیلی از ماها جذاب بود و برای بعضی از دوستان چالش زا. چالش زا چون ترمزها درست کار نمیکرد، و به جاش با صلوات، پا و شونه خاکی مسیر طی شد. منظره های فوق العاده ای اطرافمون بود، نمای دشت ها، تپه ها، کارون و … . جاده هم خلوت تر بود و با خیال راحت تر سرپایینی ها رو پشت سر گذاشتیم. بعد از اینکه سر پایینی تموم شد وارد تونل شدیم، تونل تاریک بود و ما جلوی خودمون رو نمی دیدیم، تا به پل کابلی روی دهدز رسیدیم. اینجا ترکیب منطقه سبز سادات حسینی و ساحل دهدز بسیار جذاب شده بود برای همین، ایستادیم و کلی عکس گرفتیم 🙂
تقریبا یک ساعتی اونجا بودیم و بعدش برای ادامه سر بالایی آماده شدیم تا بتونیم قبل غروب به روستای شیوند برسیم. به خاطر تغییرات توی زمان بندی مون، به قرارمون با وانت نرسیدیم، ناهار رو از دست دادیم و بچه هایی که با وانت بودند، با وسایل به اقامتگاه رفتند. ادامه مسیر رکابزنیمون کنار آب بود و منظره بسیار جذابی رو برای ما ساخته بود.
مسیر خیلی بده بستون داشت ولی به خاطر محدودیت زمانی تلاش می کردیم که خودمون رو به موقع برسونیم. تا اینکه بعد از گذر از چند روستا به میر احمد رسیدیم که سوپری داشت، بچه ها گرسنه بودند برای همین اونجا رو برای استراحت انتخاب کردیم. در این حین بچه های محلی روستا که کمی از ما خجالت می کشیدن را، به بهونه عکس گرفتن باهاشون تونستیم یکم راحت تر کنیم و چند تا عکس هم باهاشون گرفتیم.
ادامه مسیر خاکی و پر شیب بود، آسفالت تموم شده بود اما میدونستیم که فقط یک روستا تا پایان فاصله داریم برای همین دیگه تمام توانمون رو گذاشتیم که بتونیم این بخش آخر رو به پایان برسونیم. به یه شیب خیلی تند توی جاده خاکی خوردیم که در این صحنه دیگه کل تیم دوچرخه ها رو دست گرفتند 🙂 بعد از اون سر بالایی دیگه می تونستیم غروب خورشید که وسط کوه ها و دریاچه محو میشد رو ببینیم. چند دقیقه وایستادیم و در سکوت به همراه کمی بحث و جدل غروب رو مشاهده کردیم. بعد سر پایینی رو رفتیم و به روستای شیوند محل شبمانی دوممون رسیدیم، اینجا برای رسیدن به اقامتگاه باید کلی بالا می رفتیم، که از پیش بینی ما روستا خیلی بزرگ تر و خونه هم بالاتر بود. به همین دلیل تقریبا نیم ساعتی طول کشید که خودمون رو به خونه برسونیم. بعضی از بچه ها هم دوچرخه رو دست گرفتند و خوشحال و خندان و خسته در تاریکی روستا به اقامتگاه دوم رسیدیم.
حسابی سرد کردیم، دوش گرفتیم، شام خوردیم و خستگی در کردیم. چند تا از بچه ها تصمیم گرفتند که روز اخر لذت ناب ببرن و کلا رکاب نزن. برای همین قرار شد تا اونها با وانت و وسایل مسیر رو طی کنند، وسایل رو به ترمینال بسپرن و ما رو توی ایذه ببینن. فردا صبح زود باید بیدار میشدیم، پس کوله ها رو شب بستیم، حدود ساعت 12 خوابیدیم تا صبح ساعت 4:30 دوباره بیدار بشیم.
روز سوم: شیوند به ایذه
صبح ساعت 4:30 بیدار شدیم، صبحانه خوردیم و در سکوت و گرگ میش هوا از روستا به سمت اسکله حرکت کردیم. اول صبح برای دیدن دره قاسمی با قایق به دره رفتیم که توی شبکه های اجتماعی خیلی تبلیغش رو می کردند، اما خیلی از انتظاری که ما داشتیم معمولی تر بود. برگشتیم و منتظر شناور ایستادیم تا بتونیم به سمت اسکله رکعت محل شروع رکابزنیمون برسیم. کمی آب تنی کردیم و بعد سوار شناور شدیم و توی راه تونستیم با چند نفر از محلی هایی که سالها اینجا زندگی می کردند ارتباط بگیریم، خیلی از محلیها از تاریخ روستای خود و شرایط زندگیشان می گفتند، بیشتر از اینکه دولت به آن ها نمی رسد و با این همه منابعی که این منطقه دارد و تاریخ ۱۰۰۰ ساله روستاهایشان دارد و نباید زندگی آن ها بدین صورت باشد می گفتند که خب باعث تأسف بود. بعد از تقریبا دو ساعت به اسکله رکعت رسیدیم. امروز انتظار مسیری کمی طولانی و خطرناک رو داشتیم، برای همین از قبل با تیم صحبت های توجیهی شد و ترکیب تیم با توجه به توانایی افراد به 3 گروه 3-4 نفره تبدیل شد، تا بتونیم با انرژی بهینه تر و با فاصله بیشتر بچهها، مسیر رو طی کنیم. هدف از این کار کمتر شدن خطر برخورد بچهها با هم و یا ماشین ها و تریلیهای توی جاده بود. همچنین که چون ظهر باید به اتوبوس برگشت به تهران میرسیدیم، خیلی مهم بود که روی زمانبندی بمونیم. مسیر امروز ما مسیر ترانزیتی بین اصفهان و اهواز بود و برای همین نیاز به دقت بسیار داشت. مخصوصا که برخی از افراد تیم برای اولین بار بود که توی این نوع مسیر ها داشتند رکاب می زدند و مخاطره را برای تیم دوچندان کرده بود. بچه ها باتوجه به ترکیب بندی ای که چیده شده بود با دقت شروع به حرکت کردند، ابتدای مسیر کفی بود و بچه ها با سرعت می رفتند. در طول مسیر ترس تیم از تریلی ها و تونل های مسیر مشهود بود، اما این ترس در طول زمان کمتر و کمتر شد. به سربالایی ها رسیدیم و انتظار دو گردنه سنگین رو داشتیم، در این جا یکی از تیمها بسیار کند شده بود، اما با حوصله و آرامش به کار خود ادامه میدادند چون این گردنه ها بسیار خطرناک بودند و شلوغی و باریکی جاده به همراه تریلیها جایی نبود که تیم بی دقتی بکند. گردنهها را یکی پس از دیگری گذراندیم تا اینکه به روستای چولکی رسیدیم. از اینجا دیگه کوهی بالاتر از ما نبود،
دیگه خوشحال بودیم که سر بالایی تموم شده، اما یاد روز قبل افتادیم که مسیر سر پایینی چقدر خطرناک هست :)). پر از تریلی و سبقت های خودرو های شخصی. برای همین اونجا رو هم باید دقت می کردیم، اما این سرپایینی در کنار خطراتی که داشت بسیار جذاب بود و از اونجا میشد تالاب های دور ایذه و دشت های اون رو دید.
به ۱۰ کیلومتری ایذه رسیدیم و مسیر دیگه کفی بود، با سرعت به حرکت ادامه دادیم تا بتونیم به موقع سوار اتوبوس بشیم. ساعت 3 تیم اخر به ایذه رسید. خوشبختانه یک ساعت وقت داشتیم ولی حسابی گرسنه بودیم. برای همین به اولین فلافلی محل مراجعه کردیم و خودمون رو پر کردیم، بعدش تا ترمینال رکاب زدیم. این بار همه دوچرخهها رو بار اتوبوس کردیم، وسایلمون رو جمع کردیم و ساعت 5 به سمت تهران حرکت کردیم. توی راه انقدر خسته بودیم که تقریبا از لحظهای که نشستیم توی اتوبوس تا فردا صبح همه خوابیده بودند.
روز چهارم:
صبح روز شنبه ساعت 5 صبح به ترمینال جنوب تهران رسیدیم و برنامه به پایان رسید.