روز اول:
حوالی ساعت ۹:۳۰ دوشنبه شب، پس از استقرار دوچرخههای بیچرخ شده، در محل بار اتوبوس اختصاصی، از ترمینال جنوب راهی دزفول شدیم. شب در اتوبوس به خواب و بیداری گذشت. حوالی ساعت ۴ صبح سرمای هوا در مسیر عبور از لرستان، موجب بیقراری بعضی دوستان شده بود. کمی گذشت و در نزدیکی دزفول، شکم، صبحانه را فراخواند. در حال لمبوندن بودیم که بالاخره حدود ساعت ۷:۳۰ با کمی جستوجو به ترمینال مسافربری دزفول رسیدیم. وانت پیکان پشتیبان هم به موقع رسیده بود.
بر خلاف تصور اما مطابق پیشبینیها، هوا بسی مطبوع، خنک و در عین حال ابری بود. به هر ترتیب، زمانی برای آمادهسازی و تنظیم دوچرخهها و زمانی برای تعویض لباس و جمع و جور کردن وسایل صرف شد. حدود ساعت ۹:۳۰ صبح رکابزنی به سمت روستای اسلامآباد در هوایی دلپذیر آغاز شد. در حال عبور از کوچه و خیابانها به سمت مقصد اول یعنی اسلامآباد بودیم که با دیدن آخرین مغازهها به یاد تهیه شام شب اول افتادیم. پس از خرید سه مرغ و گوجه و مابقی مخلفات مسیر را ادامه دادیم. پس از طی حدود ۱۸ کیلومتر به جاده زیبای شهیون رسیدیم. جاده دارای پستی بلندی و در برخی نقاط شیبی نفسگیر بود که بعضی دوستان را مجبور به دست گرفتن دوچرخه میکرد. مسیری از میان دشتهای سرسبز و چشمنواز که رکابزنی را زیر نم باران آسان مینمود. دره کولخرسون از جذابیتهای مسیر بود. ثبت زیباییهای مسیر در چند نقطه منجر به استراحت و تجدید قوا نیز شد. تقریبا به انتهای سربالاییها رسیده بودیم که بارش باران شدت گرفت. آنجا در زیر سقفی کنار یک مغازه ماندیم. در حدود ۱۰ کیلومتر تا مقصد مانده بود. پس از اندکی استراحت و نوشیدن دوغ، و با کاسته شدن شدت باران، دوباره رکاب زدیم. کمی جلوتر، با یک سرازیری دلچسب تا ابتدای جاده روستای اسلامآباد سُر خوردیم. اینجا سرعتمان به ۴۰ و خردهای کیلومتر بر ساعت هم میرسید. تا روستا از مسیر گلآلود و خیسشده بینصیب نماندیم. به قدری مسیر زیبا و هوا عالی بود که یکی از دوستان اصرار بر ماندن در شیهون را داشت و دائما میگفت: “آقا بمونیم”.
ویلای از قبل هماهنگ شده را پیدا کردیم و با استقبال گرم میزبان داخل شده و به تمیزکاری خود و دوچرخهها پرداختیم. رکابزنی روز اول با طی مسافت حدود ۵۰ کیلومتر و ۷۰۰متر افزایش ارتفاع در زمان ۶ ساعت به پایان رسید. پیمایش دره کولخرسون به علت بارش باران از برنامه خارج شده بود. اما در نزدیکی غروب به بازدید از چند کیلومتر ابتدای آن، بسنده نمودیم. از آنجایی که وعده نهار نداشتیم، با تاریکتر شدن هوا، شکمها شام را فرا میخواندند. پس به سمت ویلا برگشتیم تا برای مراسم جوجهپزان و جوجهخوران آماده شویم. خوردیم، شستیم، گفتیم، خندیدیم. بدین ترتیب شب اول را با رویای تماشای طلوع فردا از منظره دریاچه شیهون خوابیدیم. با تشکر ازهمه دوستانی که در برنامه با سرپرست همکاری و همیاری لازم را مبذول فرمودند….
روز دوم:
صبح زود به قصد نماز و تماشای طلوع از منظره دریاچه بیدار شدیم، غافل از اینکه دقت نکرده بودیم که خورشید از سمت دریاچه بالا نمیآید. هر چند بارش باران و هوای ابری، کلا رویای دیدن طلوع زیبا را از سر پراند. پس از کمی خواب، مراسم صبحانه و املتخوران را برپا کرده و برای بازدید از دریاچه مهیا شدیم.
تا دریاچه حدود سه کیلومتر زیر بارانی دلپذیر عکس گرفتیم، دویدیم، پریدیم، خندیدیم و پیمایش کردیم. طبیعتی سرسبز و چشمنواز، تلفیقی از دریاچه و دیوارههای بلند سنگی. در بالای آن دیوارهها، قلعه شاداب قرار داشت. از ویلا تا دریاچه سرازیری بود. روستای پامنار که به لحاظ توریستی و بومگردی به نسبت روستای اسلامآباد بیشتر رسیدگی شده، در نزدیکی دریاچه قرار داشت. با رسیدن به دریاچه و دیدن قایقها، هوس سوار شدن بر آن و دیدن سد و جزیرهای که در میانه دریاچه قرار داشت، به سرمان زد. البته چند تن از دوستان از قبل برای شنا در دریاچه، دل خود را صابون زده بودند. پس شناگران با یک قایق جدا به صخرهای دور از لب دریاچه منتقل شده و با چند شیرجه، تنی بر آب زدند. ما نیز سوار بر قایق به تماشای مناظر زیبا نشستیم و به ثبت عکس و لذت بردن از هوای بارانی در وسط دریاچه پرداختیم. در همین حین، افراد شاد و شنگول در قایقی که از کنارمان میگذشت بلند فریاد زدند: “چه با کلاس نشستین!”، ما نیز نگاهشان کردیم و تنها لبخند زدیم. ساعت حدود ۱۳ شده بود. از آنجایی که میدانستیم وقت تنگ است، هنگامی که در قایق بودیم، با وانت پشتیبان هماهنگ کردیم که به نزدیک دریاچه بیاید و ما را به ویلا برساند تا سریعتر آماده شویم. هنوز باران میبارید، بنابراین تصمیم بر آن شد که دوچرخهها را بر دو وانت دیگر که با هماهنگی میزبانمان کرایه شده بود، بار زده و خودمان نیز بر یک وانت دیگر سوار شده و به سمت دزفول برویم. بنابراین چهار وانت شد که دو وانت برای دوچرخه، یکی برای آدمها و یکی برای وسایل. پس از جمع جور کردن وسایل، تمیزکاری ویلا و تحویل آن، ساعت ۱۴:۳۰ به سمت دزفول حرکت کردیم. یک ساعت بعد به آنجا رسیدیم. در دزفول فلافلی بر بدن زده و رکابزنی را به سمت شوش ادامه دادیم. باران قطع شده و آفتاب بالا بود، اما با وزش نسیمی ملایم هوا خنک و مطبوع بود. ابتدای مسیر که هنوز در دزفول بودیم، از کنار رودخانهای عبور کردیم. جادهی باریک و نسبتا خطرناکی را با مناظری زیبا از زمینهای کشاورزی و باغات به همراه منظره غروب، پیمودیم. حدود ۱۶ کیلومتر طی کرده بودیم که با رسیدن به یک ایستگاه صلواتی که رو به روی مزار محمد بن جعفر طیار بود، چند چای نوش جان کردیم. پس از تجدید قوا، ادامه دادیم و با تاریک شدن هوا چراغهای عقب و جلو را روشن کردیم. پس از طی مسافت ۴۰ کیلومتر حدود ساعت ۱۸:۴۵ به شوش رسیدیم. آنجا، در میدانی با هماهنگکننده اسکان شب دوم قرار داشتیم. فردی که با او قرار داشتیم از شب قبل بسیار بدقلقی میکرد و با اینکه بیعانه خوبی هم گرفته بود، برخورد مناسبی نداشت. با رسیدن او به سمت محلی که حتی از قبل لوکیشنی به ما نداده بود حرکت کردیم. البته در این حین زنجیر یکی از دوچرخهها پاره شد و چون فرصت تعمیر نبود، دو نفر از دوستان آنجا ماندند تا با ماشین پشتیبان بیایند. به دنبال او رفتیم و رفتیم. تا یک جا به سر خیابانی رسیدیم. ناگهان یکی از محلیها فریاد زد: “کجا میروید؟!!! آنجا محله دزدهاست و خطرناک است.” همه ایستادند اما دو نفرمان به دنبال او ادامه دادند. یکی از آن دو از یک جایی به بعد با آنها ادامه نداد و برگشت، اما دیگری ادامه داد و از خانهای که هماهنگ شده بود، بازدید کرد. خانهای که در نزدیکی بیابان قرار داشت. به طور موازی، بقیه دوستان نگران عزیزی بودند که با آن فرد بدقلق رفته و تلفنش نیز خاموش شده بود. خوشبختانه او صحیح و سالم برگشت و فرد بدقلق نیز با ناراحتی بسیار از کنارمان عبور کرد و رفت. مدتی در آنجا توسط محلیها رو به روی مغازهای که دشداشه و لباس عربی لاکچری میفروخت، دوره شده بودیم. هر کسی ما را به خانه خود دعوت میکرد. مردمان عربزبانی که با محبت و خونگرمی، در پی آرامش ما بودند. یکی از آن عزیزان که صاحب مغازه فروش دشداشه بود، با تلاش بسیار در همان نزدیکی، منزلی را برای ما هماهنگ کرد. به طرز جالبی، آنجا منزل پدر معاون فرماندار شوش بود. با صمیمیت و برخورد گرم میزبان وارد خانه شدیم. کمی خوش و بش و استراحت کردیم و پس از تعویض لباس، به زیارت حضرت دانیال نبی (ص) رفتیم. میزبان نیز ما را همراهی کرد. پس از زیارت، شامی خورده و برگشتیم. معاون فرماندار آمده بود و با برخوردی گرم و صمیمی گپ و گفتی داشتیم. در حین صحبتها بودیم که ایشان به صورت تلفنی از رئیس دوچرخهسواری شوش درخواست نمود تا برای روز بعد ما را همراهی کند. روز پرماجرایی داشتیم و خسته بودیم.
در حضور پشههایی که تنها یک نفر از ما را دوست داشتند خوابیدیم.
روز سوم:
روز سوم با پنچرگیری و تعمیر زنجیر پاره شدهی روز قبل، و صرف صبحانهای که میهمانِ محبتِ میزبانی صمیمی بودیم، آغاز شد. ماشین پشتیبان نیز آمده بود. وسایل را جمعجور کرده و آماده شدیم. عکسی یادگاری با میزبانمان گرفته و آنجا را درود گفتیم. در ابتدای مسیر در کافهای دلّه عربی نوشجان کردیم. در ادامه به بازدید کاخ آپادانا رفته و تا ظهر آنجا بودیم. با آمدن رئیس هیئت دوچرخهسواری شوش و دوستش به سمت بستنیفروشی به صرف بستنی گاومیش رفتیم. در این حین، دو نفر از عزیزان خریدهای شام را انجام دادند. حوالی ساعت ۱۳:۳۰ بود. در خروجی شهر و نزدیک به بزرگراه اهواز-اندیمشک جمع شدیم. به نظر مسیر طراحیشده توسط سرپرست، به علت دخالت رئیس هیئت دوچرخهسواری دچار تغییر شده بود. این برای ما خوشایند نبود، چرا که مسیر طراحیشده از سمت رودخانه کرخه و زیباتر و هیجانانگیزتر بود. به هر ترتیب در عمل انجام شده قرار گرفته و به مسیر ادامه دادیم. آفتاب میتابید و وزش باد مخالف، رکابزنی را کمی دشوار کرده بود. پس از حدود ۱۸ کیلومتر به جاده هفتتپه رسیدیم. کمی جلوتر در محل موزه هفتتپه برای استراحت و تجدید قوا به مدت ۴۵ دقیقه توقف کردیم. هوا ابری شده بود و نم باران حس میشد. ادامه دادیم تا جایی که به نظرمان رسید آن مسیر دلخواهمان نیست. این مسیری بود که با دخالت و علیرغم میل باطنی رکاب میزدیم. پس تصمیم گرفتیم که آن را ادامه نداده و حداقل به مسیر دلخواهمان نزدیک شویم. برگشتیم کمی عقبتر تا از مسیری خاکی و از میان مزارع نیشکر عبور کنیم. موضوع این بود که مسیر برای ما مهمتر از مقصد بود. به نظر رئیس هیئت این را نمیدانست. به هر روی، ایشان همراهمان بود، هر چند از روی لطف بود اما برای ما چندان خوشایند نبود. دچار مشکلاتی شدیم، رکاب یکی از جا درآمد، یکی پنچر شد، دو نفر با فاصله جلوتر رکاب میزدند، دو نفر عقبتر. تغییر مسیر و دخالت خارجی تمرکز را به هم زده بود. به هر صورت، حوالی غروب و پس از طی حدود ۵۰ کیلومتر، به روستای خمّاط و چغازنبیل رسیدیم. خوشبختانه میزبانی گرم و خوشبرخوردی داشتیم. وسایل را از ماشین پشتیبان خالی کردیم. و دوچرخهها را زیر سایهبان قرار دادیم تا از قطرات باران محفوظ بمانند. گاها رگ باران بهاریطور میگرفت و به شدت میبارید. هر کس به کاری مشغول بود. چند نفر به مدیریت سرآشپز هنرمند، در حال تدارک و تهیه شام بودند. چند نفر به بازی با بچههای خانه پرداختند. چندی بعد میرزاقاسمی و بورانی بادمجان، پر سیر و خوشمزه آماده سرو شد. خوردیم، سوختیم و خندیدیم. حال همگی عطر سیر گرفته بودیم. میزبان به دیدارمان آمد، گپ زدیم و چای نوشیدیم و باز هم خندیدیم. دیگر وقت خواب بود. به کیسهخواب خود روانه شده و چشمها را فرو بستیم.
روز چهارم:
حدود ۸ صبح پس از صرف صبحانه با نان محلی پخته شده توسط میزبان، به سمت نیایشگاه تاریخی چغازنبیل رفتیم. هوا ابری و خنک بود. زمینهای کشاورزی اطراف در مه، منظرهای زیبا آفریده بودند. به علت بارش باران تا ۲۴ ساعت بعد ورود به چغازنبیل ممنوع است. اما با رایزنی و رعایت نکات ایمنی در حفظ اثر تاریخی، توانستیم داخل شویم. چون تنها ما وارد شده بودیم، پس از یک دور بازدید، کمی بعد توسط یکی از نگهبانان آنجا که به دنبالمان آمد، سریع خارج شدیم. برگشتیم تا برای حرکت به سمت مقصد نهایی آماده شویم. مثل روزهای قبل، ماشین پشتیبان نیز آمده بود. حدود ساعت ۱۱:۳۰ رکابزنی به سمت شوشتر آغاز شد. هوا آفتابی اما نسبتا خنک بود. جاده آسفالت را پیش رفتیم. تقریبا ۸ کیلومتر جلوتر، بلافاصله بعد از رودخانه دز در کنار ریل راهآهن برای ثبت عکسی با پس زمینهای از زمین کشاورزی با گلهای زرد ایستادیم. همچنان جاده آسفالت را رکاب زدیم. باز ۸ کیلومتر بعد در کنار دکهای که آن طرفش زمینهای نیشکر بود، به قصد صرف نیشکر توقف کردیم. بعضی دوستان به علت شک و شبه در مصرف نیشکر مردم، جلو نیامدند. اما کمی بعد با پرسش از همان دکهای متوجه شدیم که این زمینها برای اوست. پس با رخصت و خیالی راحت نیشکری که مزه شیرین خربزهمانند میداد را تناول کردیم. نیمساعت گذشت و مجدد حرکت کردیم. جاده باریک و خطرناک بود. زمینهای کشاورزی سرسبز و پرندگانی چون دورنا مسیر را زیبا کرده بود. ۲۷ کیلومتر رکاب زده بودیم که برای اندکی استراحت، در نزدیکی یک کپر ایستادیم. یکی از دوستان از اهل آن کپر، ماست داغ تهیه شده از شیر بز، خرید. با چوپان کمی گپ زدیم و خندیدیم. مسیر خاکی کنار جاده آسفالت را ادامه دادیم. چندی بعد، سه دوچرخه با فاصله کمی پنچر شدند و به ناچار برای تعویض تیوب و پنچرگیری متوقف شدیم. ساعت حدود ۴:۳۰ عصر بود که پس از طی حدود ۴۰ کیلومتر به شوشتر رسیدیم. به موزهرستوران مستوفی رفته و با غذاهای خوشمزه دلی از عزا درآوردیم. سازههای آبی تاریخی شوشتر را قصد بازدید داشتیم، اما فرصت کم بود، چرا که ساعت ۱۸:۳۰ اتوبوسمان در ترمینال شوشتر منتظرمان بود. به جهت سرعت انجام کار، دو نفر از دوستان زودتر به ترمینال رفته تا وسایل را از ماشین پشتیبان خالی کنند. اما بقیه عزیزان، سازههای آبی را تماشا کرده و پس از خرید بازار حدود ساعت ۱۹ به ترمینال رسیدند.
اینگونه بود که چهار روز رکابزنی با خاطراتی خوش و به یادماندنی ثبت شد.
خیلی گزارش خوبی بود. ولی به نظرم در گزارش اگر از اسم افراد حتی شده اسم مجازی استفاده بشه پیگیری مطلب جذاب تره. این که زنجیر دوچرخه یکی از بچه ها پاره شد یا دو تا رفتن شام خریدن. اگر دوست ندارید اسم واقعی استفاده نکنید ولی طوری بنویسید که شخصیت پردازی بشه.
سلام رضا عزیز
خیلی ممنون بابت پیشنهادت
حتما برای گزارش های بعدی این مسئله رو مدنظر قرار میدیم